HydroForum® Group

وقتی تمامِ رشته هایِ دلبستگی ام را دستِ تقدیر جدا می کند
به کدامین زیارتگاهِ عشقی و کدامین قبله نیازی دخیلِ دلتنگی ببندم؟
وقتی همه بودنمان خلاصه می شد به روزهایی کـه حتی توانِ بیانِ همـه
حرفهایِ دلمان را برایِ هم نداشتیم،وقتـی غربت ریشه با هم بودنمان
بود و دلتنگی اوجِ دوستیمان!
نمیدانم؛ شاید خبرم کردی تا ببینم که چگونه همه ما یک روز می آییم
و سفره محبتمان راپهن می کنیم بینِ دلهایی که آغوشِ عشقشان برایِ محبت
همیشه باز است.
آری، یک روز آمدی، مثلِ همة غریبها، مثلِ من، مثلِ خودت.
آمدی و کوله بارِ عشقت را گشودی و مشتی گندمِ محبت ریختی جلویِ بی تابیِ
کبوترانه دلم.
و من اسیرِ دانه محبتت شدم.
و زندانی ساختم برایِ احساسم؛ دوباره عاشقِ غروب شدم.....
اما افسوس که نمی توان پیوندها را محکمتر از قدرتِ تقدیر زد و اینبار نیز...
من امروز کوله بارِ دلتنگی ام را بسته ام و تمامِ دلبستگی ام را تویِ چمدانِ دلم
جا داده ام و به دنبالِ‌ مرهمی برایِ خراشِ رویِ گونه احساسم راهیِ سرزمینِ غریبِ
بیقراری شده ام.
آن روز که رفتی، من تو را زیرِ کتابِ مقدسِ عشقم عبورت دادم،
و کاسه ای اشک بدرقه راهت ساختم،
بقچه دلت را گره عشق زدم،
اما دلم میخواست بغضم را بشکنم و فریاد بزنم؛
همسفر تنها نرو!.......