گاهی وقتها فکر می کردم که همیشه پایان آدم را میکشاند سمتِ یک آغاز. اما وقتی دلم شکست،وقتی صدایِ شکستنِ دلم را شنیدی و تا چشم گشودی دیدی که کوهِ غرورم پر شده از شکسته هایِ آیینة آیندة روشن،وقتی دیدی چگونه پا رویِ دلم گذاشتم و از اوجِ غرور به قعرِ دلتنگی سقوط کردم،وقتی که بویِ خاکِ خیس و سرمایِ لطیف که از درزِ پنجرة سکوتم گونة دلم را نوازش میداد و دلِ سنگیِ احساسم با اولین بارشِ غربت شکست؛باور کردم که:همیشه یک پایان انسان را سمتِ آغازی دیگر نمی کشاند. گاهی باید پایان را آموخت اما بی آغازی دیگر؛ گاهی باید در پایان زندگی کرد و از پشتِ پنجرة پایان به خاطراتِ گذشته نگریست؛ گاهی باید پشتِ حصارِ حسرت در خاطرات؛زمانی که دستهایِ دلمان را گرة کورِ عشق زدیم و با تیغِ وداع گسلاندیم،غرق شویم. باید پشتِ پرچینِ تنهایی نشست و غبارِ دل را با اشک شست. و باور کرد؛ پایان را بی آغازی دیگر!
|