تقدیم به مریم و سعید عزیزم:

در را ببند و بوسه بزن بر لبان من

آتش بزن به صومعه ی روح و جان من

آری ... اجازه می دهم آواره ام کنی

بعد از دو بار آمد و شد در جهان من

دیگر سکوت و زمزمه ای توی کار نیست

جاری شو از نهایت من بر زبان من

من عاشقانه توی نگاه تو سوختم

پس چون ستاره ذوب شو در آسمان من

در آسمان ِکوچک من .... نه ! بیا زمین !

اینجا ، همین فضای میان لبان من !

دست مرا بگیر ، بیا با دلم بساز

تا من الهه ی تو شوم ، تو بنان من

در را ببند و مثل غزل های من بشو

بی پرده ، بی حیا ، خطری ! چون نهان من

این حرف های : « پاکی و عصمت چه می شود » ؟!

باشد برای موعظه ی کودکان من !

باشد... قبول می کنم اینرا که عشقتان

با خون گره زده غزل و آب و نان من

می میرم از تجسم این آرزو که تو :

خود را رها کنی یله در بازوان من

آقا ، مرا به معبد لب های خود ببر

جانی بده به پیکره ی نا توان من

در را ببند ، جسم مرا در خودت بپیچ

بگذار عاشقانه شود داستان من