مثل هر روزی که تو نیستی مثل هر لحظه که زندگی می گذرد باز می نشینم اینجا برای تو که هرگزاینها را نمی خوانی آسمان را به ریسمان می بافم شاید یک روز که خیلی دور نباشد جلوی پای رویایت قربانیشان کنم...
اما حالا از پس هزارتا کلمه ای که مدام از مغزم فرار می کنندنشسته ام تا شاید از پشت غربتشان رنگ شیشه ای چشمهایت را ببینم اگر لحظه ها امانم بدهند. تنها نیستم ولی حس می کنم دارم تنها می شوم تنهای تنها. و تو را میان غربت هزار ثانیه ی نیامده و هزار حرف نزده گم می کنم.پشت خالی سکوتت
و چه ضجر آور است اینکه تنها حرف بزنی و به انتظار پژواکشان ثانیه شماری کنی....
زهیر سرزمین رویاها!
مثل هزار روز وهزار تا آسمان و ریسمان تنهایت می گذارم...