دیروز که کودک بودم
دیوارها چه بلند و مهربان بودند
و من سوار بر آنها ،
به آسمانی پاک و آبی ، 
کودکانه سرک می کشیدم !
اما امروز دیوارها چه کوتاه شده اند ! 
کوتاهتر از درخت گیلاس ، هم ، 
و من می ترسم ،
با آنها همراه و هم پیمان ،‌
به پابوس ماه بروم ،
به ستاره سری بزنم و
از ابرهای عاشق سراغ باران را بگیرم ! 
امروز درختان ،
به جای دیوارهای کودکی بلند و مغرورند ،
جوری که نشود به سلام شکوفه ها پاسخ گفت 
و چند گاهی را میهمانشان بود !
وای قناری ، می بینی ! 
دیگر هیچ بلندی ساده و مهربان نیست !  

* وقتی موذن گفت " الله اکبر " بغض با یه صدای بلند ترکید .. یادش اومد نذر کرده بود اگه خبری از اون بهش بدن ۳ روز اول رجب رو روزه بگیره .. هر کسی چیزی می گفت اما اون به کارش ایمان داشت و سلامتی خودش براش مهم نبود .. وقتی داشت اینا رو ذهنش مرور می کرد صدای گریش همه خونه رو برداشته بود .. هیچ کس خونه نبود پس می تونست تا مرز خالی شدن اشک بریزه .. از خبری که بهش داده بودن هم خوشحال بود هم ناراحت . خوشحال از اینکه سلامته و ناراحت از اینکه با یه غریبه فرقی نداشت .. هنوز تو رویا بود که صدای زنگ همه رویاشو پروند .. اشکاشو پاک کرد و با ماسک بی تفاوتیش درو باز کرد و گفت " سلام " 
...........
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد