((چه دنیای نا شناخته ای داری در پس پشیمانی های پی در پی انسانیت))

غروب ساکت دریاست
دو موج سرگردان
من کنار ساحل نشسته ام
تو کمی دورتر از من پشیمان
با اینکه نگاهت را نمی بینم
بوی اشک هایت با نسیم می آید
با اینکه نمی بینم
عطر خوش موهایت
غم را از دل می زداید
غروب است
چیزی تا تاریکی نمانده
آسمان خسته از هیاهوی روز
پلک بر هم نشانده
من در کنار امواج نشسته ام
تصویر تو در آب کم کم مهو می شود
آرزوهای نا کام قلب هایمان
در عمق نگاه هایمان به خواب می رود
خسته باشیم یا نباشیم
کور باشیم یا نباشیم
ساعت ساعت رفتن است
ساعت ساعت سراب است
باید بخوابیم تا کسی بیدارمان کند
تا بدانیم هر چه دیدیم خواب است
دو کبوتر همگام با هارمونی موج
ما نگاهمان دوخته به اوج
ضربان قلبم شدید می شود
آهنگ نفس هایت در باد ناپدید می شود
برمی گردم نگاه می کنم
تا مطمئن شوم کمی دور تری
جز آثار کفش هایت بر شن
نمی بینم رد دیگری
چشمانم بخار می گیرد
دستانم می لرزد
دیگر دارد شب می شود
قلبم از تاریکی می ترسد
برگرد


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد