سلام…..
خیلى راحتى بى من , نه؟؟؟؟؟؟؟
نبودن من کلى روی بودنت تاثیر مثبت گذاشته است….. تمام خوشى هاى عالم بر تو گذشته است مگر نه؟؟؟؟؟
تمام روز به این فکر میکنى
 که چگونه مى شود قدرِ این نبودنم را بدانى که جایش را به دوباره آمدنم ندهد............. ابن طور نیست؟؟؟؟؟؟
نه علامتى.. نه اشاره اى ...... نه تک زنگى ..... حتی محضِ خوش کردنِ این دلِ بیچاره چیزى..... گرچه پریشانى فکرم مدتها پیش به من آموخت که دل براى بردن است و دلی که نبرندش حتماً جنسش خوب نیست.
نگاه کن جای نامه عاشقانه جدولِ اقتصادى برایت نوشتم سریع..... عینِ تو که به راحتىِ رد شدنِ نسیم از روى گلِ آفتابگردان زرد از من گذشتى بدون آنکه " بگذر ز من" خوانده باشم...........
چاره اى ندارم , بهار زمستان را...... تقویم سالِ کهنه را و شاکى قاتلِ عزیز ترین کَسَش را بخشید اما تو هنوز من را نبخشیده اى...... کسى را که وجودش را به تو بخشیده بود , نمى شود خرده گرفت.

اما چه کنم دلم تنگ تر از شکافِ سوزن است برای دیدنت , شنیدنت و حتى فریادت ..... چه برسد به بخششت.... هی می نویسم  و نمى خوانم و این نخواندن شاید تا حدى خیلى شبیه به ننوشتن است و خودت بعدِ این همه دیوانگى ام می دانى که چه بلایى به سرم مى آید وقتى خواندنِ نوشته هایم براى تو دیر مى شود و حتماً لذت مى برى از شکنجه کسى که به جرمِ دیوانگى تقاصِ جنونش را به بدترین وجهِ ممکن پس مى دهد و آن چیزى جز بى تو بودن نیست............
خیال میکنى مرگ فقط این است که جسمى با چشم هاى بسته و قلبِ خاموش را توى یه جعبه چوبى و شیشه اى تا زیرِ زمین بدرقه کنند و بعد اشک و خاک رویش بریزند تا آرام بگیرد و خودشان هم تا چند روز سیاه بپوشند و اشک بنوشند و دسته گلى با روبانِ مشکى پرپر کنند و نامِ آن جسم را فریاد بزنند و بعد چشم باز کنند و ببینند یکسال از کوچِ آن جسم گذشته است و باید بروند و وانمود کنند هنوز غمگینند اما با خودشان به این نتیجه تلخ برسند که یادِ او را همراه با جسمش زیر یک عالم خاکِ سرد پنهان کرده اند و.................

اما نه...........

مرگ یعنى بدانى کسى برایت مى میرد یا لااقل به عشق تو نفس مى کشد و بعد زندگى را هم دوست ندارد چه رسد بی تو زندگى کردن را و بعد آن را هم از او بگیرى به جرمِ جنونش یا دوست داشتنش و در خلا‌ ء نبودنت حبسش کنى تا به مرگِ تدریجى برود و بمیرد ..........

مرگ یعنی اینکه بدانى کسى بى تو , بی ستاره ات هفت آسمانش شب است , خورشید نمى شناسد , روز ندارد , لحظه نمی فهمد , ساعتش روىِ آخرین لمسِ حضور تو مانده است و تقویمش هنوز تحویل را نچشیده است و بدانى و بگذرى و بگذارى به همین حال بماند تا بمیرد....... و اصلاً ته دلِ مثلِ حریرت هم تکان نخورد یهنی همینطور است دلِ تو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

تو مى دانى که من چه می کشم چیزى فراتر از درد..... بالا تر از زجر , مى دانى و مى خواهى که همین گونه باشد و این خواستن تو تنها نفسى است که مى گذارد بنویسم و برایت تصویر کنم.......

اینجا خبری نیست وقتی از تو خبرى نمیرسد.... درست عینِ تقویمِ سیاه من و سرنوشتِ بى عاقبتم.......

به خدا تمام شدم ......... به خدا تمام شدم ......... به خدا تمام شدم ......... به خدا تمام شدم ......... تمامش کن.

عکس هایت هم تمام پر از لکه هاى گریه است. عکست با من همدردى می کند .......

بیهوده زنده ام , چهره ام پر از چین هاى تنهاییست و من عجیب می ترسم از اینکه کسی را که فراموش نکردم فراموشم کرده باشد. من که نمی فهمم اما نکن ..... با این نقطه دیگه بازى نه...... قولم عینِ عشق تو اعتبار دارد و سالم است .

خودت حالم را می دانى چه با تشبیه چه بی مثال ..... قصه می گویم ..... بى خودی حوصله ات را سر مى برم.

تو که نمی شنوى یعنی نمی خوای که نوشتنم را بخوانى ..... این باردوم است که می نویسم ببخش.....

به خدا ادب شدم ............

باشد من پیشِ هر کس که بگویى و بخواهی می گویم و می نویسم که من بدم........ که تقصیر من بود...... که من چون دیوانه توام خطرناکم یهنی ممکن است دست به کارهایى بزنم که دور از خُلقِ آدمیزاد است و از روی هر چه که بگویى جریمه بنویسم و می نویسم ...... من تنبیه شدم , باور کن.

به اسمت قسم پر که نر پرپر می زنم تا بخشِشَت , تا بازگشتت , تا پایانش سفرت , پس برگرد . این حق من نیست اگر بود ادا کن لطفاً..... آه می کشم ..... آنقدر آه تا همان کسی که تو را به من داد دوباره تو را به من بازگرداند.......

کسى که اگر تا آخرین نقطه دنیا یک ریز بدَوَد به گردِ پای اولین لبخندِ پس از گریه بعد از تولدِ تو     

                 هم نخواهد رسید.

 چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند

                                     تماشای تو زیباست اگر........

 

نظرات 2 + ارسال نظر
انریکو جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 09:55 ب.ظ

سلام...
اوه..خدایا...زیبا بود..از چند خطش که خیلی خوشم اومد..
فقط یه پیشنهاد داشتم..ببخشید البته..
اگر امکان داره سعی بشه با رنگ زرد جمله های کوتاه نوشته بشه..چون اینجوری چشم رو خیلی اذیت میکنه..
موفق باشید

انریکو جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 09:58 ب.ظ

سلام...
اوه..خدایا..واقعا زیبا بود...مخصوصا از چند جملش که خیلی خوشم اومد..
فقط یه پیشنهاد داشتم..البته ببخشید..
لطفا اگر امکان داره .. از رنگ زرد توی جمله های کوتاه استفاده کنید بهتره . چ.ن ایجوری چشم رو اذیت میکنه و خوندنش مشکله..
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد